شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"
شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"
وای، باران باران شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟! آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور، وای، باران، باران پَرِ مرغان نگاهم را شست...