دلنوشته ها

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"

دلنوشته ها

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"

پربیننده ترین مطالب

آغوش تو چقدر می آید به قامتم

جمعه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

آغوش تو چقدر می آید به قامتم
در آن به قدر پیرهن خویش راحتم

می پوشمت که سخت برازنده ی منی
امشب به شب نشینی خورشید دعوتم

خوشوقتی صدای تو از دیدن من است
من هم از آشنایی تان با سعادتم !

با خود تو را به اوج، به معراج می برم
امشب اگر به خاک بریزد خجالتم !

بازار شام کن شب مان را به موی خود
بگذار دیدنی بشود با تو خلوتم !

بر شانه ام گذار سرانگشت برف را
کوهم ولی تمام شده استقامتم …

من سیرتم همان که تو می خواستی شده
لب تر کنی عوض شود این بار صورتم!

جنگیدم و به گنج تو فرمانروا شدم
این است از تمامی دنیا غنیمتم

با من بمان که نوبت پیروزی من است
چیزی نمانده است به پایان فرصتم …

 

علیرضا بدیع

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۰۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی