دلنوشته ها

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"

دلنوشته ها

شب بود و نسیم بود و باغ و مهتاب من بودم و جویبار و بیداریِ آب وین جمله مرا به خامشی می گفتند کین لحظه ی نابِ زندگی را دریابـــــــــــــــــ "محمدرضا شفیعی کدکنی"

پربیننده ترین مطالب

مرغ دریا

چهارشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۰۸ ق.ظ

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
 در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
 تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
 گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
 قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
 چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
 همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

هوشنگ ابتهاج

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی